ساكت كه ميشيني ميذارن پاي جواب نداشتنت،
عمرا بفهمن داري جون مي كني تا حرمت ها رو نگه داري...
انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه از راننده مورد اطمينان خود كمك مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت مي كرد بلكه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور داشت بطوريكه به مباحث انيشتين تسلط پيدا كرده بود! يك روز انيشتين در حالي كه در راه دانشگاه بود با صداي بلند گفت كه خيلي احساس خستگي مي كند؟
راننده اش پيشنهاد داد كه آنها جايشان را عوض كنند و او جاي انيشتين سخنراني كند چرا كه انيشتين تنها در يك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهي كه سخنراني داشت كسي او را نمي شناخت و طبعا نمي توانستند او را از راننده اصلي تشخيص دهند. انيشتين قبول كرد، اما در مورد اينكه اگر پس از سخنراني سوالات سختي از وي بپرسند او چه مي كند، كمي ترديد داشت.
به هر حال سخنراني راننده به نحوي عالي انجام شد ولي تصور انيشتين درست از آب درامد.
دانشجويان در پايان سخنراني شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در اين حين راننده باهوش گفت: سوالات به قدري ساده هستند كه حتي راننده من نيز مي تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به سوالات پاسخ داد به حدي كه باعث شگفتي حضار شد!
نور عترت آمد از آيينه ام
كيست در غار حراي سينه ام
رگ رگم پيغام احمد مي دهد
سينه ام بوي محمد مي دهد
من سخن گويم ولي من نيستم
اين منم يا او ندانم كيستم
جبرئيل امشب دمد در ناي من
قدسيان خوانند با آواي من
اي بتان كعبه در هم بشكنيد
با من امشب از محمد دم زنيد
از هوا گلبانگ تهليل آمده
ديده بگشائيد جبريل آمده
مكه تا كي مركز نا اهلهاست
پايمال چكمه بوجهلهاست
مكه درياي فروغ وحي شد
بت پرستان بت پرستي نهي شد
روز، روز مرگ ظلم و ظالم است
بانگ نفرت مرد ، اقرا حاكم است
يا محمد منجي عالم توئي
اين مبارك نامه را خاتم توئي
انبيا مشعل ز تو افروختند
وز دمت پيغمبري آموختند
غيرت و مردانگي آئين توست
عزت زن در حجاب دين توست
بر همه اعلام كن زن برده نيست
برده مردان تن پرورده نيست
خاتم توحيد در انگشت تو
حق به پيش روي و حيدر پشت تو
ما تو را زهراي اطهر داده ايم
شير مردي مثل حيدر داده ايم
ما تو را داديم در بين همه
يك خديجه يك علي يك فاطمه
شاعر: مولوي
چرا عقل آدم ها كه از رايانه پيشرفته تره
نبايد واسه خاطرات تلخمون سطل آشغال داشته باشه
تا واسه هميشه از خاطرمون حذف بشه...؟
ديشب داشتم كتاب ميخوندم برق رفت … يه نيم ساعتي زير نور چراغ قوه گوشيم كتاب رو خوندم تا برق باز بياد … اين نيم ساعتو تا آخر عمرِبچم تو سرش ميزنم … ميگم ما زير نور چراغ قوه به بدبختي كتاب ميخونديم … اونوخ شما اينجوري !!