دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 100662
تعداد نوشته ها : 124
تعداد نظرات : 11

Rss
طراح قالب
GraphistThem248

غمي ميان دل خسته ام شرر دارد
دل شكسته ام اينگونه همسفر دارد

كبوتري كه نشسته به روي ايوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد

خيال غربت او مي كشد مرا ، اما
دلم زغصه زينب غمي دگر دارد :

ز كاروان اسيران وخواهري تنها
كه حلقه اي زيتيمان در به در دارد

ز مادري كه سپر شد كبود شد خم شد
ز مادري كه ز غم دست بر كمر دارد

ز مادري كه كنار سر دو طفلانش
ز كوچه هاي يهودي نشين گذر دارد

ز دختري كه يتيم است و در تمامي راه
به سمت نيزه بابا فقط نظر دارد

ز دختري كه به لكنت به عمه اش ميگفت
بگو به دختر شامي كه اين ، پدر دارد

ز صوت ضربه سنگين سنگها فهميد
لبان خشك پدر زخم هاي تر دارد

سر پدر به زمين خورد و بين آن مردم
كسي نبود كه سر را زخاك بردارد

شاعر:
       حسن لطفي


دسته ها : شعر
1392/11/23

زهي آن عبد خدايي كه خدايي‌ست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش

حسن بن علي اين نجل جواد بن رضا را
كه درود از علي و فاطمه و احمد و آلش

هر كه بگرفته به رخ آبرو از خاك در او
اشك شوق آمده در چشم? چشم آب زلالش

هر كه شد دور از او، گلشن فردوس، حرامش
هر كه شد زائر او، وصل خداوند، حلالش

هر كه بي‌مهرِ وي آرد به جزا طاعتِ سلمان
كلِّ طاعت به سر دوش شود كوهِ وبالش

او بوَد عسكري و عسكر او خيل ملايك
گو بيايند همه ديو صفت‌ها به قتالش

گرچه در تحت نظر بود، ولي فاتح دل شد
كه روي سينه بوَد مهدي موعود، مدالش

خصمش از پا فتد و سر به در آرد ز جهنم
گر چه يك چند دهد حضرت دادار، مجالش

سجده بر تربتش آرند چه حور و چه ملايك
سائل سامره باشد چه نساء و چه رجالش

هر كه رو بر حرمش كرد، جحيم است حرامش
هر كه بر سامره‌اش پشت كند، واي به حالش

رَف‌رَفِ عقل كجا و پر پرواز عروجش؟
بيم دارم كه به يك لحظه بسوزد پر و بالش

ز بهشت حرم سامره‌اش هر كه گريزد
به خدا ديدن گلزار بهشت است محالش

وجه ناديد? ذات ازلي، مصحف رويش
شاهكار قلم صنع الهي، خط و خالش

عوض خشم از او لال? لبخند ستاند
هر كه با قهر كند روي به ميدان جدالش

اين عجب نيست كه در عرش زند بانگ تفاخر
كه به دور حرم سامره گردد مه و سالش

صلوات علي و فاطمه و خيل امامان
به كمال و به جلال و به جمال و به خصالش

گو بگردند ملايك همه‌جا ملك خدا را
نه توان ديد نظيرش، نه توان يافت مثالش

از خدا تا ابدالدهر جدا مانده و مانَد
هر كه از راه محبت نبرد ره به وصالش

خسروان تاج گذارند و دل از تخت بشويند
راه يابند اگر يكسره در صفِّ نعالش

مدح او گر زِ خلايق نبوَد مي‌سزد آري
پسرش مهدي موعود زند دم ز مقالش

اگر از روي خداييش زند پرده به يك سو
مهر با جلو? خود ذره شود ماه هلالش

عالم دل شود آباد به ياد حرم او
گرچه كردند خراب از ره كين اهل ضلالش

اوست آن بنده كه دارد به همه خلايق خدايي
او خدا نيست ولي وهم بوَد مات جلالش

قعر دريا و پر كاه خدايا چه بگويم
نظم من چون ببرد راه به درياي كمالش؟

به جز از مادر و جد و پدر و خيل امامان
اين محال است، محال است كه يابند همالش

اوست آن باغ بهاري كه خزان دور ز دوْرش
اوست آن مهر فروزان كه به حق نيست زوالش

ناز بر جنّت و فردوس كند در صف محشر
گر بوَد در كفن شيعه گياهي ز نهالش

جان نهم در كف ساقي اگر از لطف و عنايت
دهدم جام و در آن جام بوَد عكس خيالش

خشك گرديده در اين جامه قلم در كف «ميثم»
چه بيارد؟ چه بگويد به چنين منطق لالش؟

 شاعر:حاج غلامرضا سازگار

دسته ها : شعر
1392/11/19

تو بي ابتدايي و بي انتها
شبيه پيمبر شبيه خدا
تو بالاترين نقطه ي باوري
معماترين نقطه ي زير «با»
مقرب ترين جلوه ي لم يلد
و لم يولد آيه هاي خدا
 تو آن سمت دروازه ي باوري
همان جا كه مي خوانمش ناكجا
مرا آن طرف ها اگر راه نيست
شما لااقل اين طرف ها بيا
تو آن خواهش سبز سجاده اي
همان التماس شب انبيا
تويي مقصد اول و آخرم
مناجات شب هاي غارِ حرا
بيا با پر و بال كروبيان
بزن وصله اين گيوه ي پاره را
بزن بيل خود را بر اين سرزمين
بزن تا كه باشم درخت شما
من از آبِ چاهِ شما خورده ام
كه حالا شدم تشنه ي كربلا
خداي كرم! سايه ي ناشناس!
در اين كوچه هاي بدون صدا
چنان مخلصانه كرم مي كني
كه حتي نمي ماندت رَدِّ پا
تو يعني همان شاهِ شهر مني
كه داري قدم مي زني با گدا؟!
در اين سينه ي شب كجا مي روي؟
از اين جاده ها، دور از چشم ما
به سمت مناجات سجاده ات
اگر مي روي التماس دعا.

شاعر: علي اكبر لطيفيان

دسته ها : شعر
1392/11/9

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ مِنَ الصَّفْوَةِ الْمُنْتَجَبِين السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْأَنْوَارِ الزَّاهِرَةِ
 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْأَعْلامِ الْبَاهِرَةِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْعِتْرَةِ الطَّاهِرَةِ

ابري ام، باراني ام، حال و هوايم خوب نيست

چشم سر، خيس است امّا چشم دل، مرطوب نيست

 

آفت عصيان به جان نخل دل افتاده است

علتش اين است اگر محصول ها مرغوب نيست

 

سود بازار عمل از عُرف هم كمتر شده

اي دريغ اوضاع كار و بار من مطلوب نيست

 

اين دل بي در اگرچه جاي اين و آن شده

غير تو اصلا ً براي من كسي محبوب نيست

 

واقعا ً من دوستت دارم عزيز فاطمه!

غير يوسف هر كسي كه دلبر يعقوب نيست

 

با من ِ بيچاره هم حرفي بزن چيزي بگو

جنس اين دل كه دگر از جنس سنگ و چوب نيست

 

طاقت دوري ندارم، رحم كن بر عاشقت

صبر من مانند صبر حضرت ايّوب نيست

 

كربلا مي خواهم آقا ... التماست مي كنم

نامه ام را مُهر كن هر چند كه مكتوب نيست


شاعر: محمد فردوسي

دسته ها : شعر
1392/9/29

آيينه‌ ي مرد جمل آمد به ميدان

يك شير دل مانند يل آمد به ميدان

با سيزده جام عسل آمد به ميدان

اي لشگر كوفه! اجل آمد به ميدان

 

بايد كه قبر خويش را آماده سازيد

در دل جگر داريد اگر بر او بتازيد

 

رفته به بابايش كه اين‌گونه شريف است

از نسل پاك صاحب دين حنيف است

قاسم اگر چه قدّ و بالايش ظريف است

امّا خدايي او سپاهي را حريف است

 

گويد به او عمّه: به بدخواه تو لعنت

مه‌ پاره‌ ي نجمه! به بدخواه تو لعنت

 

شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم

آمد ولي در هيبت عباس، قاسم

در بازوانش قدرت عباس، قاسم

به‌ به كه دارد غيرت عباس، قاسم

 

عمّامه‌ ي او را عمويش با نمك بست

مانند بابايش حسن، تحت‌الحنك بست

 

قاسم حريف تن به تن دارد؟ ندارد

اين نوجوان جوشن به تن دارد؟ ندارد

چيزي كم از بابا حسن دارد؟ ندارد

اصلاً مگر ازرق زدن دارد؟ ندارد


ازرق كجا و شير ميدان خطرها ؟!

قاسم بُوَد رزمنده‌ي نسل قمرها

 

وقت پريدن ناگهان بال و پرش ريخت

يك لشكري را ريخت آخر پيكرش ريخت

از ميمنه تا ميسره روي سرش ريخت

از روي زين افتاد قلب مادرش ريخت

 

مثل مدينه كوچه اي را باز كردند

پرتاب سنگ و نيزه را آغاز كردند

شاعر: محمد فردوسي

دسته ها : شعر
1392/9/12

با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد                     در خود تمام مرثيه ها را مرور كرد

ذهنش ز روضه هاي مجسم عبور كرد                  شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد

 

احساس كرد از همه عالم جدا شده ست

در بيت هاش مجلس ماتم به پا شده ست

 

در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت          وقتي كه ميزو دفتر و خودكار دم گرفت

وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت                   مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت

 

باز اين چه شورش است كه در جان "واژه" هاست

شاعر شكست خورده ي طوفان "واژه" هاست

 

بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت                      دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت

يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

 

حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند

دارد غروب فرشچيان گريه مي كند

 

با اين زبان چگونه بگويم چه ها كشيد                   بر روي خاك وخون بدني را رها كشيد

او را چنان فناي خدا، بي ريا كشيد                        حتي براش جاي كفن؛ بوريا كشيد

 

در خون كشيد قافيه ها را، حروف را

از بس كه گريه كرد تمام لهوف را

 

اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت

اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت                 خورشيد سر بريده غروبي نمي شناخت

 

بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود

او كهكشان روشن هفده ستاره بود

 

خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پيشانيش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن...         شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن...

 

در خلسه اي عميق خودش بود و هيچ كس

شاعر كنار دفترش افتاد از نفس


شاعر: سيد حمي رضا برقعي

دسته ها : شعر
1392/9/10
ني قصه‌ي آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت

غم در دل تنگ من از آن است كه نيست
يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت

عمري ز پي مراد ضايع دارم
وز دور فلك چيست كه نافع دارم

با هر كه بگفتم كه تو را دوست شدم
شد دشمن من وه كه چه طالع دارم
شاعر: حافظ
دسته ها : شعر
1392/7/4
مانده تا پشت زمين خم بشود

مانده تا كار زمان غم بشود

كاروان در ره و دلها به تپش

40 مانده تا ماه محرم بشود

 

دسته ها : شعر
1392/7/4

آقا اجازه! اين دو سه خط را خودت بخوان! قبل از هجوم سرزنش و حرف ديگران

 

آقا اجازه! پشت به من كرده قلبتان ديگر نمي دهد به دلم روي خوش نشان!

قصدم گلايه نيست، اجازه! نه به خدا! اصلا به اين نوشته بگوييد «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاك، از زمين از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

 

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در كوير باران بيار و باز بباران از آسمان

- اهل بهشت يا كه جهنم؟ خودت بگو!

 

- آقا اجازه! ما كه نه در اين و نه در آن!

«يك پاي در جهنم و يك پاي در بهشت» يا زير دستهاي نجيب تو در امان!
آقا اجازه!............................
.......................................!
باشد! صبور مي شوم اما تو لااقل دستي براي من بده از دورها تكان...


آقا اجازه خسته ام از اينهمه فريب!
آقا اجازه! خسته ام از اين همه فريب، از هاي و هوي مردم اين شهر نا نجيب.

 

آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند، ديوارهاي سنگي از كوچه بي نصيب.

آقا اجازه! باز به من طعنه مي زنند عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب.
«شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي كنند
«فرهاد»هاي كينه پرست پر از فريب!

 

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،

«آدم» نمي شويم! بيا: ماجراي «سيب»!
باشد! سكوت مي كنم اما خودت ببين..! آقا اجازه! منتظرند اينهمه غريب....

دسته ها : شعر
1392/6/22

حرم امن تو كافي است هراسان شده را
مثل شه راه بده آهوي گريان شده را

دل سپرديم به آن معجزه ي چشمانت
تا كه آباد كني خانه ي ويران شده را

مِهر تو باعث خاموشي آتشـدان است
خارج از دست خليل است ، گلستان شده را

گندم ري به تنور كرمت پخته شود
از تو داريم پس اين مزرعه ي نان شده را

هرچه شد خرج حرم ارزش او بيشتر است
از طلا حرف نزن، نقره ي ايوان شده را

به درخانه ي تو بسته و وابسته شديم
چه نيازي است به جنّت سگ دربان شده را

گر قرار است جبينش به قدومت نرسد
كافرش بيش نخوانيم مسلمان شده را

در محلّه خبر لطف تو   بهتر پيچيد
پخش كردند اگر قصه مهمان شده را

شدني نيست كرم داشته باشي ، امّا
دستگيري نكني دست به دامان شده را

پنجره ساخته اي دور ضريح كرمت
تا ببندند به آن زلف پريشان شده را

ما فقط ظاهري از اوج تو را مي بينيم
گذري نيست به معراج ِ تو حيران شده را

جلوه اي كردي و زهراي پر از جذبه ي تو
تا قم آورد دل شاه خراسان شده را

 

دسته ها : شعر
1392/6/18
X