گل مــي كنـــد به باغ نگـاهت جـوانيم
وقــتي بروي دامـــن خـــود مي نشانيم
داغ جنون قـــطره ي اشــكم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت مي چكانيم
مـن عابـــر شــكســته دل خـلوت تو ام
تا بيـكران چشــم خـــودت مــي كشانيم
يك مشـت بغض يخ زده تفسير مي كند
انـــــدوه و درد غربــت بــي همــزبانيم
وقــتي پـريد رنگ تو از پشت قصه ها
تصــوير شد نهـــايت رنـــگــين كـمانيم
تو، آن گلي كه مي شــكفي در خيال من
پُر مي شود زعطر خوشــت زنــدگانيم
در كـهــكشان چـشم تو گم مي شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهايــتي از بي نشانيم
زيــبـــاترين رديف غـــزلهاي من توئي
اي يـــــار ســــرو قـــامت ابـرو كمانيم
حـــالا بيـــا و غــربت ما را مرور كن
اي يــــادگــــــار وســعت سبـز جوانيم
المنةلله كه در ميكده باز است | زآن رو كه مرا بر در او روي نياز است | |
خُمها همه در جوش و خروشند ز مستي | وآن مي كه در آن جاست حقيقت نه مَجاز است | |
از وي همه مستي و غرور است و تكبر | وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است | |
رازي كه بَرِ غير نگفتيم و نگوييم | با دوست بگوييم كه او مَحرَمِ راز است | |
شرحِ شِكَن زلف خماندرخم جانان | كوته نتوان كرد كه اين قصه دراز است | |
بار دل مجنون و خم طُره لِيلي | رُخسارهي محمود و كفِ پاي اَياز است | |
بردوختهام ديده چو باز از همه عالم | تا ديده من بر رخ زيباي تو باز است | |
در كعبهي كوي تو هر آن كس كه بيايد | از قبلهي ابروي تو در عين نماز است | |
اي مجلسيان! سوز دل حافظ مسكين | از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است |
ني قصهي آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است كه نيست
يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت
عمري ز پي مراد ضايع دارم
وز دور فلك چيست كه نافع دارم
با هر كه بگفتم كه تو را دوست شدم
شد دشمن من وه كه چه طالع دارم
حافظ
جايي كه پسر بچه اي هنگام بازي
براي اينكه دوست فقيرش خوراكي هايش را بخورد
نقش فروشنده را بازي كرد
نشنو از ني ، ني حصيري بي رياست
بشنو از دل، دل حريم كبرياست
ني بسوزد، خاك و خاكستر شود
دل بسوزد، خانه ي دلبر شود
درگاه دوست را سجده كنان مي بوسم
سنگ حرمش را از دل و جان مي بوسم
گفتند دلا سنگ چرا مي بوسي؟
گفتم جاي قدم بامعرفتان مي بوسم
به سلامتي رفيقي كه از پشت خنجر خورد
برگشت و گفت:
بيخيال رفيق، مي دونم نشناختي