نور عترت آمد از آيينه ام
كيست در غار حراي سينه ام
رگ رگم پيغام احمد مي دهد
سينه ام بوي محمد مي دهد
من سخن گويم ولي من نيستم
اين منم يا او ندانم كيستم
جبرئيل امشب دمد در ناي من
قدسيان خوانند با آواي من
اي بتان كعبه در هم بشكنيد
با من امشب از محمد دم زنيد
از هوا گلبانگ تهليل آمده
ديده بگشائيد جبريل آمده
مكه تا كي مركز نا اهلهاست
پايمال چكمه بوجهلهاست
مكه درياي فروغ وحي شد
بت پرستان بت پرستي نهي شد
روز، روز مرگ ظلم و ظالم است
بانگ نفرت مرد ، اقرا حاكم است
يا محمد منجي عالم توئي
اين مبارك نامه را خاتم توئي
انبيا مشعل ز تو افروختند
وز دمت پيغمبري آموختند
غيرت و مردانگي آئين توست
عزت زن در حجاب دين توست
بر همه اعلام كن زن برده نيست
برده مردان تن پرورده نيست
خاتم توحيد در انگشت تو
حق به پيش روي و حيدر پشت تو
ما تو را زهراي اطهر داده ايم
شير مردي مثل حيدر داده ايم
ما تو را داديم در بين همه
يك خديجه يك علي يك فاطمه
شاعر: مولوي