چون آسمان كند كمر كينه استوار
كشتي نوح بشكند از موجه ي بحار
خون شفق ز پنجه خورشيد مي چكد
از بس گلوي تشنه لبان را دهد فشار
درچاه سرنگون فكند ماه مصر را
يعقوب را سفيد كند چشم انتظار
پور ابوتراب جگر گوشه رسول
طفلي كه بود گيسوي پيغمبرش مهار
روزي كه پا به دايره ي كربلا نهاد
بشنو چه ها كشيد ز چرخ ستم شعار
از زخم تير بر بدن نازنين او
صد روزن از بهشت برين گشت آشكار
اول لبي كه بوسه گه جبرئل بود
بي آب شد ز سنگ دلي هاي روزگار
رنگين ز خون شدست ز بي رويي سپهر
رويي كه مي گذاشت برو مصطفي عذار
طفلي كه ناقـة الله او بود مصطفي
خصم سياه دل شده بر سينه اش سوار
عيسي در آسمان چهارم گرفت گوش
پيچيد بس كه نوحه در اين نيلگون حصار
نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نيزه بر گرفت سر آن بزرگوار
از بس كه طائران هوا خون گريستند
از ماتم تو روي زمين گشت لاله زار
خضر و مسيح را به نفس زنده مي كند
آنها كه در ركاب تو كردند جان نثار
چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش
خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار
شاعر: صائب تبريزي
اولا اين ها به دست خود حضرت است.آقا براي كلاس گذاشتنش جنگ زياد لازم ندارد. اگر بخواهد، اذن خدا تعلق بگيرد، افراد ساخته مي شوند. آن موقع خوب شايد 313 تا در يك زمان نبوده است. فرمانده گردان سيمش وصل مي شد، مي پريد. معاون او وضعش درست نبود. بعد كه مي پريد، اين حالا سيمش وصل مي شد. تا مي آمد 4 تا ديگر درست بشود، اين يكي مي پريد. عدد نصاب جهاد است اگر تشكيل بشود بر امام زمان خروج واجب مي شود. روشن است؟ لذا در آنِ واحد بوجود نمي آيد. نمي شود. الا آن زمان. اگر پاره هاي قرآن كنار قلب قرآن جمع بشوند، قرآن مي شود كتاب مبين، امام هم مي شود امام مبين. حرف ها زياد است، واردش نشويم. مشكلي ندارد، بخواهد درست بشود، درست مي كند. مشكلي ندارد.
يك واژه ام نوشته شده در كتابتان
سرمايه ام دعاي شب مستجابتان
بانو شما بهانه خلقت كه مي شود
آغاز هر چه هست به آغاز نابتان
بوي بهشت مي وزد اطراف خانه ات
از عطر آسماني سيب گلابتان
آيا نمي شود كه نصيب دلم شود
سلمان ترين كرامت يك انتخابتان
يعني كمي زلطف شما شاملم شود
يعني بيايد اين دل من در حجابتان
هجده بهار ماندي حالا نشسته ايم
زانو بغل گرفته به زخم شتابتان
هرگز تب مزار تو پايين نيامده
تا صبحگاه سرزدن آفتابتان
شاعر : عليرضا لك
خالِطُوا النّاسَ مُخالَطَةً إن مِتُّم مَعَها بَكَوا عَلَيكُم، وإن عِشتُم حَنّوا إلَيكُم.
ايرانيه داشت با انگليسه چت ميكرد
ديگه وسطاش خسته شد و حرف كم آورد نوشت
sag to rohet
بعد انگليسيه ميگه يعني چي؟
ايرانيه هم ميگه يعني i love you my dear
انگليسيه هم ميگه
vaoooooooo sag to rohet too
درتن من جان عليست ، خون به شريان عليست
هرطپش قلب من ، ذكرعلي جان عليست
پتك به غمها بكوب ، بردف تقوا بكوب
مست شدي پابكوب ، مرشد مستان عليست
صاحب ِتيغ دوسر، خط شكن بي سپر
بي زره باجگر،مرد به قرآن عليست
واژه ي مردي ازاو، گشته چه پرآبرو!
شاعرطوسي بگو ،رستم دستان عليست
مذهب تمارها ، مكتب عمارها
نهضت مختارها ، معركه گردان عليست
شيخ خردكيش ها ، ليلي دل ريش ها
حيرت درويش ها ، جذبه ي عرفان عليست
كعبه ي انگورها ، مروه ي تنبورها
مشعراين شورها ، رونق ايمان عليست
قرب إلي الله اوست ، غيرعلي هاي وهوست
سرمه ي چشمم شده ، خاك كف پاي دوست
حق وحقيقت عليست ، راه هدايت عليست
زينت و زيبنده ي ، نام ولايت عليست
شرزه ي مرحب فكن ، حيدرخيبرشكن
صفدرپولاد تن ، كوه شهامت عليست
ميرجهانگيرها ، حكمت شمشيرها
دولت تدبيرها ، مرد سياست عليست
صوفي دل صافها ، حضرت اوصافها
سيد انصافها ، روح عدالت عليست
اشهد لوح و دوات ، شعرتو شهد ونبات
حك شده بركائنات ، رمزسعادت عليست
شأن عليه السلام ، حرمت بين الحرام
دين خدا را دوام ، ركن ديانت عليست
پيرخراباتيان ، خضر سماواتيان
دادرس خاطيان ، باب شفاعت عليست
قرب إلي الله اوست ، غيرعلي هاي وهوست
سرمه ي چشمم شده ، خاك كف پاي دوست
شاعر: وحيد قاسمي
كودكي به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه ميخوام. "بابي" پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي كرد. مامانش بهش گفت: آيا حقته كه اين دوچرخه رو واسه تولدت بگيريم؟ بابي گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر كاراي خوبي كه انجام دادي بهت يه دوچرخه بده.
نامه شماره يك
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يك پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام كه يه دوچرخه بهم بدي.
دوستدار تو - بابي
بابي كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه چون دروغه، كارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمياد. براي همين نامه رو پاره كرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي كردم كه پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
بابي
اما بابي يه كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پاره اش كرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته كه من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم كه بچه خوبي باشم.
بابي
بابي كمي فكر كرد و با خودش گفت كه شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پاره اش كرد. تو فكر فرو رفت. رفت به مامانش گفت كه مي خوام برم كليسا. مامانش ديد كه كلكش كار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.
بابي رفت كليسا. يه كمي نشست وقتي ديد هيچ كسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مريم مقدس رو دزديد و از كليسا فرار كرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه! اگه مي خواهيش واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
بابي
أحَبُّ الأعمالِ إلَى اللّهِ أدوَمُها وإن قَلَّ ؛